پول همیشه یکی از موضوعات جذاب و پیچیده در زندگی انسانها بوده است. چه از دیدگاه فلسفی، چه از منظر اقتصادی و چه در قصهها و داستانها، پول همیشه نقش مهمی ایفا کرده است. اما آیا تابهحال به این فکر کردهاید که یک داستان کوتاه انگلیسی درباره پول چه چیزهایی را میتواند در خود جای دهد؟ در میان تمام قصههای کوتاه انگلیسی درباره پول، نکاتی پنهان است که به ما نشان میدهد چگونه پول میتواند زندگی ما را تحتتأثیر قرار دهد و درسهای بزرگی به ما بیاموزد. در این مقاله، شما را به دنیای این قصهها میبریم، جایی که هر داستان، رازهایی درباره پول و تأثیرات آن بر انسانها را آشکار میکند.
داستان کوتاه انگلیسی درباره پول برای کودکان
داستان پساندازهای پیتر (Peter’s savings)
داستان “پساندازهای پیتر” به ما یادآوری میکند که تلاش و سختکوشی، لذت و رضایت بینظیری به همراه دارد. وقتی چیزی را با تلاش خودمان به دست میآوریم، احساس خوشبختی بیشتری داریم. داستان همچنین اهمیت پسانداز و یادگیری مهارتهای جدید را به شیوهای ساده و دلپذیر بیان میکند. این قصه برای سنین ۸ تا ۱۲ سال مناسب است و میتواند به آنها در ایجاد عادات خوب و رفتارهای مثبت کمک کند.
Peter was very happy as he got a brandnew watch on his birthday. He was super excited and showed it to his friends. While doing all this showoff, he accidentally broke his watch. He was scared to show the broken watch to his parents.
پیتر بسیار خوشحال بود؛ زیرا برای تولدش یک ساعت نو و زیبا هدیه گرفته بود. او بسیار هیجانزده بود و آن را به دوستانش نشان میداد. اما در حین این نمایشها، به طور تصادفی ساعتش را شکست. او از اینکه ساعت شکسته را به والدینش نشان دهد، میترسید.
When he broke the news to his parents, they did not scold him! Instead, they said that they would buy him a new one again. He could not believe his ears. But his parents put a condition. He would be given some tasks. As and when he finished the tasks, he would receive some money, which he would save. After he collects enough money for the watch, they would buy him!
وقتی خبر را به والدینش داد؛ آنها او را سرزنش نکردند! بلکه گفتند که دوباره برایش یک ساعت جدید میخرند. او نمیتوانست باور کند؛ اما والدینش یک شرط گذاشتند. به او چند وظیفه داده میشد. هرگاه کارها را تمام میکرد، مقداری پول دریافت میکرد که باید پسانداز میکرد. بعد از اینکه پول کافی برای خرید ساعت را جمعآوری کرد، آنها ساعت را برایش میخریدند!
The condition seemed good and he agreed. His parents gave him simple tasks like making his bed, keeping his things clean, following a timetable, helping his mother in the kitchen, cleaning the house, etc. He happily did all the work. Each job would fetch him some money which he collected in a piggy bank.
شرط به نظرش خوب میآمد و او پذیرفت. والدینش به او کارهای سادهای مانند مرتبکردن تخت، تمیز نگهداشتن وسایلش، پیروی از برنامه زمانی، کمک به مادرش در آشپزخانه، تمیزکردن خانه و غیره دادند. او با خوشحالی تمام کارها را انجام میداد. هر کار مقداری پول برایش میآورد که آن را در یک قلک جمع میکرد.
It took almost 18 months for him to collect the money for the watch. But in these 18 months, he had learned a lot of things. More than learning household tasks, he had developed discipline and also understood the importance and joy of saving money.
تقریباً ۱۸ ماه طول کشید تا پول لازم برای خرید ساعت را جمع کند. اما در این ۱۸ ماه، او چیزهای زیادی یاد گرفته بود. بیشتر از یادگیری کارهای خانه، او نظم و انضباط را به دست آورده و همچنین اهمیت و شادی پساندازکردن را درک کرده بود.
داستان سکههای پدربزرگ (Grandfather’s Coins)
این داستان دربارهی یادگیری ارزش پول و مدیریت مالی است. شخصیتهای داستان با چالشهایی در خصوص نحوهی خرجکردن و پسانداز پول مواجه میشوند و در نهایت میآموزند که چگونه با مدیریت صحیح، میتوانند به موفقیتهای بزرگی دست یابند. این داستان به کودکان کمک میکند تا اهمیت پسانداز و برنامهریزی مالی را درک کنند. این داستان برای کودکان ۸ تا ۱۲ سال مناسب است.
Every month, Julia and her cousins would go for the big family meal at their grandparents’ house. They would always wait excitedly for the moment their grandfather would give them a few coins, “so you can buy yourself something.” Then all the children would run off to buy chewing gum, lollies, or wine gums. The grandparents, aunts, uncles, and parents commented that, behaving like this, the children would never learn to manage their money. So they proposed a special test, in which the children would have to show, over the course of a year, just what they could manage to get with those few coins.
هر ماه، جولیا و پسرعموهایش برای یک مهمانی بزرگ خانوادگی به خانه پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند. آنها همیشه با هیجان منتظر لحظهای بودند که پدربزرگشان چند سکه به آنها بدهد و بگوید”چیزی برای خودتان بخرید.” سپس همه بچهها بهسرعت میرفتند تا آدامس، آبنبات یا شیرینی بخرند. پدربزرگ و مادربزرگ، عمهها، عموها و والدینشان نظر میدادند که بچهها با این رفتار هرگز یاد نخواهند گرفت که چگونه پول خود را مدیریت کنند؛ بنابراین آنها یک آزمون ویژه پیشنهاد دادند که طی یک سال، بچهها باید نشان دهند که با آن چند سکه چه میتوانند به دست آورند.
Some of the children thought that they would save their money, but Ruben and Nico, the two smallest kids, paid no attention, and they continued spending it all on sweets. Every time, they would show off their sweets in front of the other children, laughing and making fun of their cousins. They made Clara and Joe so angry that these two could no longer stand to keep saving their money. They joined Ruben and Nico in spending whatever they had, as soon as possible, on sweets.
برخی از بچهها فکر کردند که پولشان را پسانداز کنند، اما روبن و نیکو، دو بچه کوچکتر، به این موضوع توجهی نکردند و همچنان تمام پولشان را برای خرید شیرینی خرج کردند. هر بار که این کار را میکردند، شیرینیهای خود را جلوی بقیه بچهها به نمایش میگذاشتند، میخندیدند و بقیه بچه را مسخره میکردند. این کار کلارا و جو را آنقدر عصبانی کرد که دیگر نمیتوانستند پسانداز کنند. آنها هم به روبن و نیکو پیوستند و هر چه پول داشتند را سریعاً برای خرید شیرینی خرج کردند.
Monty was a clever boy, and he decided to start managing his money by exchanging it: buying and selling things, or betting it with other children, in card games. Soon he had surprised the whole family. He had accumulated a lot of money for little effort. The way he was going, he would end up almost a rich man. However, Monty was not being very careful, and he got involved in more and more risky deals. A few months later he hadn’t a single penny left, after placing a losing bet on a horse race.
مونتی، پسری باهوش بود و تصمیم گرفت پول خود را مدیریت کند و آن را با خریدوفروش یا شرطبندی با بچههای دیگر، افزایش دهد. بهزودی، او همه خانواده را شگفتزده کرد. او با تلاش کم، مقدار زیادی پول جمع کرد. اگر به همین روش ادامه میداد؛ تقریباً ثروتمند میشد. بااینحال، مونتی خیلی مراقب نبود و درگیر معاملات پرخطرتر شد. چند ماه بعد، او پس از شرطبندی ناموفق در یک مسابقه اسبدوانی، حتی یک پنی هم برایش باقی نماند.
Alex, on the other hand, had a will of iron. He saved and saved all the money he was given, wanting to win the competition, and at the end of the year he had collected more money than anyone. Even better, with so much money, he managed to buy sweets at a reduced price, so that on the day of the competition he was presented with enough sweets for much more than a year. And even then, he still had enough left over for a toy. He was the clear winner, and the rest of his cousins learnt from him the advantages of knowing how to save and how to wait.
الکس، از سوی دیگر، ارادهای آهنین داشت. او تمام پولی که به او داده میشد را پسانداز کرد و در پایان سال بیشتر از همه پول جمع کرده بود. حتی بهتر از آن، با داشتن اینهمه پول، توانست شیرینیها را با قیمت پایینتری بخرد، بنابراین در روز مسابقه، او مقدار زیادی شیرینی به دست آورد که برای بیش از یک سال کافی بود. او برنده مشخص مسابقه بود و بقیه فرزندان فامیل از او یاد گرفتند که چگونه پسانداز و صبرکردن مزایای زیادی دارد.
There was also Julia. Poor Julia didn’t enjoy the day of the competition, because even though she had had a wonderful secret plan, she had spent her money without giving her plan enough time to work. However, she was so sure that her plan was a good one, that she decided to carry on with it, and maybe change the expressions on her relatives’ faces, who had seemed to be saying “What a disaster that girl is. She couldn’t manage to save anything.”
البته جولیا هم بود. بیچاره جولیا از روز مسابقه لذت نبرد؛ زیرا باوجوداینکه یک برنامه مخفی شگفتانگیز داشت، پولش را بدون اینکه به برنامهاش زمان کافی بدهد، خرج کرد. بااینحال، او آنقدر مطمئن بود که برنامهاش خوب است که تصمیم گرفت آن را ادامه دهد و شاید چهرههای بستگانش را تغییر دهد که به نظر میرسید به او میگویند “چه دختر فاجعهآمیزی. او نتوانست چیزی پسانداز کند.”
When she was about to complete the second year of her plan, Julia surprised everyone by turning up at the grandparents’ house with a violin and a lot of money. What was even more impressive was hearing her play. She did it really well.
وقتی جولیا تقریباً دو سال از برنامه خود را تکمیل کرده بود، همه را با ظاهرشدن در خانه پدربزرگ و مادربزرگش با یک ویولن و مقدار زیادی پول شگفتزده کرد. حتی جذابتر از آن، شنیدن نواختن او بود. او بسیار زیبا مینواخت.
Everyone knew that Julia adored the violin, even though the family couldn’t afford to pay for her to have lessons. So Julia had got to know a poor violinist who played in the park, and she offered him all the coins her grandfather had given her, if he would teach her how to play. Although it wasn’t much money, on seeing Julia’s excitement, the violinist agreed, and he taught her happily for months. Julia showed so much desire and interest that a little after a year the violinist loaned her a violin so they could play together in the park, as a duo. They were so successful that gradually she managed to buy her own violin, with quite a bit of money to spare.
همه میدانستند که جولیا عاشق ویولن است، هرچند که خانوادهاش توانایی پرداخت هزینه کلاسها را نداشتند؛ بنابراین جولیا با یک ویولونیست فقیر که در پارک مینواخت، آشنا شد و به او پیشنهاد داد تمام سکههایی که پدربزرگش به او داده بود را بدهد؛ درصورتیکه او به جولیا نواختن ویولن را یاد بدهد. با اینکه پول زیادی نبود، وقتی ویولونیست هیجان جولیا را دید، با خوشحالی موافقت کرد و ماهها با او کارکرد. جولیا آنقدر علاقه و اشتیاق نشان داد که کمی بعد از یک سال، ویولونیست به او یک ویولن قرض داد تا با هم در پارک بهعنوان یک گروه دونفره بنوازند. آنها آنقدر موفق بودند که بهتدریج جولیا توانست ویولن خودش را بخرد و مقداری پول اضافی هم داشته باشد.
From then on, the whole family helped her, and she became a very famous violinist. And she would always tell people how it was possible, with just a few coins well spent, to make your wildest dreams a reality.
از آن زمان به بعد، تمام خانواده به او کمک کردند و او به یک ویولونیست بسیار مشهور تبدیل شد. او همیشه به مردم میگفت که چگونه ممکن است با خرجکردن چند سکه در زمان مناسب، بزرگترین رؤیاهای خود را به واقعیت تبدیل کنید.
قصههای کوتاه انگلیسی درباره پول برای نوجوانان
داستان غریبه (The Stranger)
داستان “غریبه” تصویری از چرخش اقتصادی و ارزش پول در جوامع کوچک را به تصویر میکشد. این داستان به شکلی نمادین نشان میدهد که چگونه پول حتی اگر به طور موقت در دسترس باشد، میتواند چرخهای اقتصادی یک جامعه را به حرکت درآورد. این قصه همچنین به ما یادآوری میکند که بعضیاوقات منابع مالی میتواند بهسرعت به جامعه بازگردد و همه از آن بهرهمند شوند، هرچند که ممکن است این گردش بهزودی پایان یابد. این داستان برای بزرگسالان و نوجوانان مناسب است و میتواند بینشی نسبت به اقتصاد و پول ایجاد کند.
In a small town in the middle of America times were tough. Nearly everyone was out of work and in debt. People had very little money, and not enough to prosper.
در یک شهر کوچک در مرکز آمریکا، اوضاع زندگی بسیار سخت بود. تقریباً همه بیکار و بدهکار بودند. مردم پول بسیار کمی داشتند و برای پیشرفت اقتصادی کافی نبود.
One day a stranger came into town and stopped at the lone hotel. He set a $100 bill on the counter and told the innkeeper he’d like to look at the rooms before deciding whether he wanted to stay. But, first, if the innkeeper didn’t mind, his journey had been long and he’d like a quick nap in the Inn’s lounge before checking out the rooms.
یک روز، غریبهای وارد شهر شد و به تنها هتل شهر سر زد. او یک اسکناس ۱۰۰ دلاری روی پیشخوان گذاشت و به صاحب هتل گفت که دوست دارد قبل از تصمیمگیری برای اقامت، اتاقها را ببیند. اما پیش از آن اگر برای صاحب هتل مشکلی نداشت، چون سفرش طولانی بوده است، دوست دارد کمی در سالن استراحت هتل چرت بزند.
The Inn was empty and the rooms were unlocked, so the innkeeper said, “Please, feel free. The lounge is ahead, the rooms are upstairs, and the stairs are at the back of the building. I have some business I must attend, and will be back shortly.”
هتل خالی بود و اتاقها همه در دسترس بودند؛ بنابراین صاحب هتل گفت: “بفرمایید، راحت باشید. سالن جلوتر است، اتاقها در طبقه بالا و پلهها در انتهای ساختمان قرار دارند. من چند کار دارم که باید انجام دهم و بهزودی بازخواهم گشت.”
The man went into the lounge and settled in for a nap. The innkeeper grabbed the $100 bill and ran with it to the restaurant next door to pay his tab. The restaurant owner ran with the $100 to the butcher and paid his overdue balance.
مرد وارد سالن شد و برای چرتزدن آماده شد. صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ دلاری را برداشت و با آن به رستوران کناری رفت تا بدهی خود را پرداخت کند. صاحب رستوران نیز با همان ۱۰۰ دلار به قصابی رفت و بدهی معوقهاش را پرداخت کرد.
The butcher took it and ran to the grocer to pay his bill. The grocer took it and ran to the town produce farmer to restock his shelves.
قصاب آن را برداشت و به خواربارفروشی رفت تا بدهی خود را بپردازد. خواربارفروش نیز آن را برداشت و پیش کشاورز محلی رفت تا قفسههای فروشگاه خود را دوباره پر کند.
The farmer took it and ran to the quilt shop to buy fabric for a quilt. The quilt store owner took it and ran to buy frame materials from the hardware store.
کشاورز آن را برداشت و به فروشگاه پارچهفروشی رفت تا پارچهای برای یک لحاف بخرد. صاحب فروشگاه نیز آن را برداشت و برای خرید مواد قابسازی به فروشگاه ابزارفروشی رفت.
The hardware store owner took the $100 to pay off the innkeeper for his use of his rooms.
صاحب فروشگاه ابزار آن ۱۰۰ دلار را برداشت برای پرداخت بدهی استفاده از اتاقهای هتل، به صاحب هتل داد.
He had just slapped the $100 bill back down on the counter paying off his debt, when the stranger arrived back at the desk.
او تازه اسکناس ۱۰۰ دلاری را روی پیشخوان گذاشته بود تا بدهیاش را پرداخت کند که غریبه به کنار میز پذیرش بازگشت.
He said he had decided he would not stay. Pulling some matches and a cigar out of his pocket, he lit the $100 bill and then his cigar, saying with a wink, “It’s just a gag gift from a friend.”
او گفت که تصمیم گرفته است که در آنجا اقامت نکند. چند کبریت و سیگار از جیب خود بیرون کشید، اسکناس ۱۰۰ دلاری را آتش زد و سپس سیگارش را روشن کرد و با چشمک گفت: “این فقط یک هدیه خندهدار از طرف دوستم است.” (در حقیقت در این داستان اسکناس ارزش واقعی ندارد!)
When the stranger left, the town settled back into its stagnant economy.
وقتی غریبه رفت، شهر به اقتصاد راکد خود بازگشت.
داستان بانکدار (The Banker)
این داستان نشان میدهد که چگونه یک سیستم مالی ناعادلانه و بدون ایجاد ارزش واقعی میتواند منجر به فروپاشی اقتصادی یک جامعه شود. بانکدار در این داستان با ایجاد پول بدون پشتوانه و سپس درخواست بهرهای که مردم قادر به پرداخت آن نیستند؛ تمامی منابع مالی شهر را از آن خود میکند و مردم را به شرایط بدتری نسبت به قبل بازمیگرداند. این داستان به دلیل مفاهیم پیچیده اقتصادی مناسب نوجوانان و بزرگسالان است. نوجوانانی که مفاهیم ابتدایی اقتصاد و پول را درک کردهاند میتوانند از این داستان بهره ببرند.
In a small town in the middle of America times were tough. Nearly everyone was out of work and in debt. People had very little money, and not enough to prosper.
در شهری کوچک در وسط آمریکا، اوضاع خیلی سخت بود. تقریباً همه بیکار و بدهکار بودند. مردم پول کمی داشتند و شرایط مناسبی برای پیشرفت نداشتند.
One day a fancy car pulling a glitzy trailer came into town. The car parked on Main Street. A man got out and walked up and down Main Street. He found an empty store front he liked and signed a lease. He spruced up the building with fresh paint, furnishings from his trailer, and an impressive big safe. A sign was painted on the window, “Banker’s Bank – We make loans so the community can prosper.” He held an open house to introduce himself and his loan program. Nearly everyone came.
روزی یک ماشین شیک که تریلری پر زرقوبرق را میکشید، وارد شهر شد. ماشین در خیابان اصلی پارک کرد. مردی از ماشین پیاده شد و در خیابان اصلی قدم زد. او یک مغازه خالی پیدا کرد که آن را دوست داشت و قرارداد اجارهاش را امضا کرد. او ساختمان را با رنگ تازه، مبلمانی از تریلر خود و یک گاوصندوق بزرگ و چشمگیر تزیین کرد. روی پنجرهی مغازه تابلویی نوشته شد: “بانک بانکدار: ما وام میدهیم تا جامعه شکوفا شود.” او یک مراسم افتتاحیه برگزار کرد تا خود و برنامه وام خود را معرفی کند. تقریباً همه در آن شرکت کردند.
The Banker explained that they could open accounts in his bank. He would keep their money safe for them and guarantee that all their money would be available whenever they needed it. The banker would provide valuable services – store their money safely, transfer it to others on their instructions, and keep an account for them.
بانکدار توضیح داد که مردم میتوانند در بانک او حساب باز کنند. او پولشان را برایشان امن نگه میدارد و تضمین میکند که تمام پولشان هر زمان که بخواهند در دسترس باشد. بانکدار خدمات ارزشمندی ارائه میدهد. پولشان را با اطمینان نگه میدارد، آن را به دیگران بر اساس دستورالعملهایشان منتقل میکند و حسابی را برایشان نگه میدارد.
Then the banker introduced his most important service – a service that could increase economic activity and bring prosperity to all. He would lend them money for a small interest fee. The money that they borrowed would be special money; it would be banker money. This banker money was his promise that it would be as good as ordinary money; it could be used interchangeably and he would guarantee they could always access the money they kept in their account. As long as they all agreed to honor his banker money for exchanges, it would make them all prosperous. The townspeople decided to use his banker money in addition to their own.
سپس بانکدار مهمترین خدمت خود را معرفی کرد. خدمتی که میتواند فعالیت اقتصادی را افزایش داده و برای همه شکوفایی به ارمغان آورد. او به آنها پول قرض میداد با یک کارمزد کمبهره. پولی که آنها قرض میگرفتند پول خاصی بود؛ پول بانکدار. این پول بانکدار وعده او بود که بهاندازه پول عادی ارزشمند است؛ میتوان آن را به طور متقابل استفاده کرد و او تضمین میکرد که همیشه بتوانند به پولی که در حسابشان دارند دسترسی داشته باشند. تا زمانی که همه موافقت کنند که پول بانکدار را در معاملات محترم بشمارند، این پول میتواند همه را ثروتمند کند. مردم شهر تصمیم گرفتند که علاوه بر پول خودشان، از پول بانکدار نیز استفاده کنند.
The townspeople brought in the little money that they had, opened accounts and deposited their own money. They took away check books or debit cards that let them use their money to buy from others in the community. And, most of the people took out loans, thinking with a little extra money, they could make more and pay the banker back the loan. They deposited their borrowed money in the bank too. All the loans were due in a year and a day.
مردم شهر اندک پولی را که داشتند به بانک آوردند، حساب باز کردند و پول خود را واریز کردند. آنها چکها یا کارتهای بانکی دریافت کردند که به آنها اجازه میداد پولشان را برای خرید از دیگران در جامعه استفاده کنند و بیشتر مردم وام گرفتند، فکر میکردند که با کمی پول اضافی، میتوانند بیشتر کار کنند و وام بانکدار را پس بدهند. آنها پول قرضی خود را نیز در بانک واریز کردند. تمام وامها یک سال و یک روز مهلت داشت.
The town prospered. There was more money for buying and selling. All the money circulated again and again. There was enough money so all the services or goods people could offer found buyers. Everyone was working and earning to capacity and living comfortably.
شهر شکوفا شد. پول بیشتری برای خریدوفروش وجود داشت. هر پول چندین بار در جریان خریدوفروش بازار بود. بهاندازهای پول وجود داشت که همه خدمات یا کالاهایی که مردم میتوانستند ارائه دهند، خریدار پیدا کند. همه با ظرفیت کامل کار میکردند و راحت زندگی میکردند.
At the end of the year, the banker called in all the loans and the interest due. The amount of banker money in circulation matched the amount of the banker loans and the townspeople were able to pay back all of the banker money they had borrowed. But no banker money had been created to pay the interest. The interest had to be paid with the little ordinary money that the townspeople had before the banker arrived. After returning the banker money and paying the interest on their loans, the town had no more money at all. The banker packed up his belongings, his banker money, and the interest money. Then he left town. When the banker left with all their money, the town settled back into its stagnant economy.
در پایان سال، بانکدار همه وامها و بهرههای بدهی را درخواست کرد. مقدار پول بانکدار در گردش با مقدار وامهای بانکدار برابر بود و مردم شهر توانستند تمام پول بانکدار را که قرض گرفته بودند بازگردانند. اما هیچ پول بانکداری برای پرداخت بهره وامها باقی نمانده بود. بهره باید با اندک پول عادی که مردم قبل از ورود بانکدار داشتند پرداخت میشد. پس از بازگرداندن پول بانکدار و پرداخت بهرههای وامهایشان، دیگر هیچ پولی در شهر باقی نمانده بود. بانکدار وسایلش، پول بانکداری و پول بهرهها را بستهبندی کرد و از شهر رفت. وقتی بانکدار با تمام پولهایشان رفت، شهر به اقتصاد راکد خود بازگشت.
داستان مردم (The People)
این داستان به نقش و اهمیت پول در اقتصاد جامعه میپردازد و نشان میدهد که چگونه ایجاد و مدیریت پول بهدرستی میتواند به رونق و رفاه در یک جامعه منجر شود. داستان به نحوه استفاده از پول برای ایجاد رونق اقتصادی و اهمیت گردش پول در اقتصاد میپردازد. این داستان برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب است، بهویژه برای کسانی که علاقهمند به مباحث اقتصادی و اجتماعی هستند و میخواهند مفاهیم مالی را در قالب داستانهای جذاب درک کنند.
In a small town in the middle of America times were tough. Nearly everyone was out of work and in debt. People had no money, and prosperity was just a broken dream.
در شهری کوچک در وسط آمریکا، اوضاع بسیار دشوار بود. تقریباً همه بیکار و بدهکار بودند. مردم هیچ پولی نداشتند و رونق اقتصادی تنها یک رؤیا بود که به حقیقت نپیوسته بود.
But, they’d had two lessons in the nature of money: one from a stranger and one from a banker. They called a community meeting to discuss what they had learned. They now knew that the most important characteristic of money was the agreement of the community to use it for their transactions. And they knew that when there was the right amount of money moving around in the economy, they could all prosper. They decided if stranger money could bring a burst of prosperity, and if banker money could bring prosperity for a year, then, if they created their own money they could prosper indefinitely. So they created town money and called it US money, because it brought prosperity “for all of us.”
اما آنها دو درس مهم درباره ماهیت پول آموخته بودند: یکی از یک غریبه و دیگری از یک بانکدار. آنها یک جلسه عمومی برگزار کردند تا آنچه را که یاد گرفته بودند به بحث بگذارند. حالا میدانستند که مهمترین ویژگی پول، توافق جامعه برای استفاده از آن در معاملات است. همچنین فهمیدند که وقتی مقدار مناسبی از پول در اقتصاد در گردش باشد، همه میتوانند به رفاه برسند؛ بنابراین تصمیم گرفتند که اگر پول غریبه میتواند رونق کوتاهمدتی بیاورد و پول بانکدار میتواند برای یک سال رونق ایجاد کند، پس اگر خودشان پول خودشان را ایجاد کنند، میتوانند به طور نامحدود در رفاه باشند؛ بنابراین آنها پولی به نام “پول ما” ایجاد کردند، زیرا این پول برای “همه ما” رونق به ارمغان میآورد.
The townspeople decided that it would take a base of 15,000 money units per person to have a prosperous economy and a healthy life for all. They created enough to distribute that amount to everyone in the community on the first day of the year. And they did. When people received their share, they spent it over the year. Some people got by on their allotment; that’s all they spent. But once they spent it, it circulated. Some people invested, produced, sold many goods and services, and acquired great wealth. Some paid for education and training and increased their earning potential. Everyone had enough to meet their basic needs. No one in the community went hungry and everyone had a roof over their head. Anxiety, stress, ill health and violence all went down. The community was healthier than it had ever been before.
مردم شهر تصمیم گرفتند که برای داشتن یک اقتصاد شکوفا و زندگی سالم برای همه، به پایهای از ۱۵۰۰۰ واحد پولی بهازای هر نفر نیاز دارند. آنها بهاندازه کافی پول ایجاد کردند تا در اولین روز سال، این مبلغ را بین همه افراد جامعه توزیع کنند و همین کار را انجام دادند. وقتی مردم سهم خود را دریافت کردند، آن را در طول سال خرج کردند. برخی افراد با همان سهم خود گذران زندگی کردند و تنها به همان مقدار خرج کردند. اما بهمحض اینکه پول خرج شد، در چرخه اقتصاد به گردش درآمد. برخی سرمایهگذاری کردند، تولید کردند، کالاها و خدمات بسیاری فروختند و ثروت زیادی کسب کردند. برخی برای آموزش و تربیت خود هزینه کردند و توانایی کسب درآمد خود را افزایش دادند. همه افراد بهاندازهای پول داشتند که نیازهای اساسی خود را برآورده کنند. هیچکس در جامعه گرسنه نبود و همه سقفی بالای سر داشتند. اضطراب، استرس، بیماری و خشونت همگی کاهش یافتند. جامعه از هر زمان دیگری سالمتر شده بود.
The money circulated, just as the stranger’s money and the banker’s money had circulated. The 15,000 units that went to one person was used in dozens of exchanges over the year. The total economic activity was many times more than the money they had created. Every individual who had more money come in than their basic allotment of 15,000 units paid a simple 10% tax on that additional income at the end of the year. This was easy to do as the number of transactions was on average far more than the 15,000 units per person. This 10% tax was enough so that the town could turn around and reissue the basic income to all their citizens the next year. And, the cycle repeated. The wheels of commerce were set in perpetual motion.
پول در گردش بود، همانطور که پول غریبه و پول بانکدار در گردش بود. ۱۵۰۰۰ واحدی که به هر نفر داده شده بود، در طول سال در دهها معامله مورداستفاده قرار گرفت. فعالیت اقتصادی کلی چندین برابر بیشتر از پولی بود که ایجاد شده بود. هر فردی که درآمدی بیشتر از سهم پایه ۱۵۰۰۰ واحدی خود داشت، در پایان سال بهسادگی ۱۰٪ مالیات بر آن درآمد اضافی پرداخت میکرد. این کار بهراحتی انجام میشد؛ زیرا تعداد معاملات به طور متوسط بسیار بیشتر از ۱۵۰۰۰ واحد بهازای هر نفر بود. این مالیات ۱۰ درصدی کافی بود تا شهر بتواند دوباره درآمد پایه را به همه شهروندان خود در سال بعد اختصاص دهد و این چرخه تکرار شد. چرخهای تجارت به طور پیوسته در حرکت بودند.
درسهایی از دنیای داستانهای پول
در دنیای داستانهای کوتاه انگلیسی درباره پول، هر قصه، درسی متفاوت درباره ارزشها و معانی عمیق پول و ثروت به ما میآموزد. از داستانهایی که به ما نشان میدهند، چگونه پول میتواند روابط انسانی را تحتتأثیر قرار دهد تا آنهایی که نشان میدهند، ثروت حقیقی تنها از طریق درک و احترام به دیگران به دست میآید؛ هر کدام نمایانگر جنبهای از واقعیتهای زندگیاند. این قصهها نهتنها ما را به تفکر درباره استفاده صحیح از پول و منابع اقتصادی سوق میدهند؛ بلکه بر اهمیت مسائلی چون صداقت، دوستی و مسئولیتپذیری تأکید میکنند. با مطالعه این داستانها، ما یاد میگیریم که ثروت واقعی در نوع استفاده و نگرش ما نسبت به پول و روابط انسانی است.
مطالب مرتبط
این نوشته چقدر مفید بود؟
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 2 میانگین: 5]